صدراصدرا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

مسافر کوچولو

بارداری

سلام پسر گلم دیشب داشم از معده درد می مردم درد بدی بود اصلا نتونستم بخوابم مامان جونم تو ی وروجکم داشتی شیطونی میکردی هی پاهاتو فشار می دادی تو معده مامانی تکون خوردن هات قشنگ پسرم نه وقتی که من معدم درد میکنه خلا صه برات بگم که تا صبح بیدار بودم تو هم پا به پای من بیدار بودی میخواستی مامانی تنها نباشم باهام بیدار بودی مگه نه این و برات یادگاری نوشتم که بعد که تونستی بخونی و مامانی و اذیت نکنی اومدی بیرون عزیز دلممممممممممممم ...
29 مرداد 1391

جنسیت کوچولو

سلامممم.....................گلم امیدوارم حالت خوب باشه منو بابایی چشم براه تو کوچولوی نازنازی هستیم امروز 21/2/91 منو بابایی اومدیم سونو گرافی که ببینیم این کوچولو نازنازی که اومده تو دلم چیه صبح ساعت 11 با بایایی اومدیم سونو مهرو منتظر موندیم تا صدا مون کنن بریم تو من که خیلی استرس داشت تا اینکه بالاخره رفتیم تو ومن آماده شدم تا خانم دکتر اومد وکارشو شروع کرد واز من چند تا سوال پرسید من جواب دادم واز خانم دکتر سوال کردم جنسیتش معلومه بدون درنگ جواب داد پسر همون موقع بابایی نگاه کردم که می خندید خیلی  خ یلی خوشحال بود ا نا گفته نماند که منم خوشحال شدم برای من فرقی نمی کرد دختر باشی یا پسر ولی انگار به بابایی دنیارو داده ب...
23 مرداد 1391

سیسمونی

سلام پسر .....گلم امروز 15تیر روز سیمونی تو مادربزرگ برات جشن گرفته همه رو دعوت کرده امروز روز نیمه شعبان هم هست همه برات کادو آوردن وسایلت و دیدن زدن و رقصیدن جات خالی بو پسر قشنگم مامانی الان 7 ماهه هستم یعنی دو ماه دیگه میپری بغلم خوشگلم به امید روزی که بغلت کنه مامانی راستی عکسای سیمونی برات میزارم تا وقتی بزرگ شدی ببینی بوس بای ...
15 تير 1391

اولین شیطنت

سلام..................مامانی حالت خوبه میخوام امروز اولین تکون خر=وردنتو بگم تازو وارد 5 شده بودم من روی تخت دراز کشیده بودم بابایی هم پای کامپیوتر بود داشتم به تو فکر می کردم که کی میای بالاخره تو بغلم که یک دفعه انگار یه ماهی تو دلم شنا می کرد این ورو انور میشد اولش فکر کردم که توهم زدم ولی دوباره شروع کرد به تکون خوردن از تعجب مونده بودم بابایی صدا زدم اومد پیشم ودستش و گذاشت روی دلم تا دست گذاشت تو شروع کردی به زدن حس عجیبی بود که تو دلم یه چیزی تکون بخوره حس مادرانه قشنگی بود بابایی که ذوق کرده بود و قربون صدقت می رفت وروجکه مامانی کمکم منم داروم یه مامانه کامل میشم زود بدو بیا بغل ماما ن             ...
18 خرداد 1391

اولین سونو

سلام...گلم اولین سونو رو با بابایی با هم رفتیم سونو گرافی مهر رسالت منو بابایی باهم رفتم داخل ولی چون خانوم ها بودن بابایی مجبور شد بیرون وایسه تا نوبتمون بشه با هم بریم تو                                و....................نوبتمون شد رفتیم تو من روی تخت دراز کشیدم و خانم دکتر اومد و سونو رو انجام بده بابایی هم بالای سر من ایستاده بود مانیتور هم کنار دسته من بود ومن به سختی تو رو می دیدم ام انقدر ریزو کوچولو بودی مثل یه لوبیا وخانم دکتر شروع کرد به سوال پرسیدن بابایی هم داشت تو رو از تو مانیتور مدید و خوشحال بود انگار داشت بال در میاورد      ...
25 اسفند 1390

نعمت الهی

سلام ..........................گلم امروز 10/10/90 با خاله مهدیه رفته بودیم خرید توراه حال مامانی بد شد انگار فشارم افتاده بود وچون می دونستم شاید باردار باشم با خاله مهدیه رفتیم آزمایش گاه و مامانی آز دادم و نیم ساعت طول کشید تا جواب بگیریم خلاصه بگم که جواب آزمایش مثبت بود کلی با خاله مهدیه خوشحال شدیم من که از خوشحالی پر در آورده بودم و بعد با خاله مهدیه رفتم خونشون بابایی برا گرفتن وام رفته بود اصفهان تورا که می رفتیم مادر بزرگت زنگ زد باور نمی کرد گفت خودش میخواد به بابایی بگه که داره بابا میشه همه اومده بدن خانه خاله مهدیه خاله اکرم و بچه هاش مادر بزرگ پدر بزرگ خلاصه همه خیلی خوشحال بود اینم خاطره اولین روزی که اومدی تو دل مامانی &n...
10 دی 1390
1